عشق مامان.آقا آرتاعشق مامان.آقا آرتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

پسر پاییزی من

سینه خیز و تو بغل رفتن و رورعک سواری.

مامان جونم شما چند روزی بود که سینه خیز میرفتی.اما کم و آروم.ولی الان یه چهار پنج روزی هست که سریععععع میری.الهی فدای قدو بالات بشه مامان.تا ازت غافل میشم میذی و شروع میکنی به خوردن هرچیزی که دم دستت هست عاشق دست مال کاغذی و گوشی و کنترل هستی.تا میبینی به سرعت میری و شروع  به خوردنشون میکنی.پسرم گاهی کم میارم من.دلم میخواد گریه کنم از خستگی.ولی تمام خستگیم با یه اینق اونق تو و لبختگندت فراموش میشه خدارو شکر شبا هم آرومتری.ولیییییی جدیدا پدر در میاری تابخوابی. دیشب ساعت دوازده و نیم بود که من از حموم اومدم وتو بغل بابا بودی بهت  گفتم بیا بغل مامان،یکم نگا نگا کردی و خودتو انداختی بغلم.انقدر من جیغ زدم و بالا پایین ...
28 اسفند 1392

روزانه های پسری

عزیزم شما تا الان که پنج ماه و حدود دوازده روز داری کامل همه چی رو میگیری.البته از چهار ماهگی میگیری.ارتباط برقرار میکنی.کسی رو که نشناسی بهش خیره میشی.به همه میخندی.وقتی باهات صحبت میکنیم خودتو لوس میکنی صورتتو میمالی رو بالش. آخه اکثرا دمر هستی.راستییییی چند وقتیه یه کوچولو سینه خیز میری هر روز هم اخساس میکنم بیشتر میشه پسر گلم شما ماشاالله خیلی پر انرژی هستی.گاهی من کم میارم . میخوام بزنم زیر گریه.ولی همون لحظه که بهم میخندی تمااااااااااامشووووو یادم میره واقعا جون تازه میگیرم.الهیی فدات بشم شما هی تغییر قیافه میدی.آخه جدیدا هرکی عکستو میبینه میگه خیلی جاهای صورتت شبیه مامان شده.چون فسقل تر که بودی خیلییییی کم یا شاید هی...
26 اسفند 1392

چکاب پنج ماهگی

عزیز دلم چهارده اسفند دقیقا تو پنج ماهگی با مامان مریم بردیمت پیش دکترت تو بیمارستان صارم.همه چیز خوب بود.وزنت شده شش و هشتصدو پنجاه و قدتم اگه اشتباه نکنم حدود هفتاد بود.دکتر از همه چیز راضی بود خدارو شکر
26 اسفند 1392

پارسال اینموقع

عزیز مامان پارسال اینموقع قشنگترین روز زندگی من و بابا بود بله عزیزمممممممممم.ما 3 اسفند متوجه شدیم شما تو دل مامان یه خونه کوچولو ساختی و داری بزرگ میشی خیلی زود گذشت.پارسال تازه متوجه شدیم شما هستی و امسال شما چهار ماه و نیمته عزیز دلم خدارو به اندازه بزرگی خودش شکر میکنم پارسال ایتموقع شروع استرس مادرانه من بود.همش میگفتم خدایا من فسقلمو از خودت میخوام خدایا همه چی خوب پیش بره خدایا نینیم سالم باشه.صالح باشه.خوشگل باشه و هزار ها بار شکررررررررررررر که شما صحیح و سالم اومدی بغلم و انشاالله صالح هم هستی الانم عین یه فرشته خوابیدی خیلی دوست دارم پسر قشنگم.همه کس مامان امشب ککه دمر بودی حس کردم یه ذرهههههههههه رفتی جلو.حال...
3 اسفند 1392

روزانه هایم با پسرم

مامان جون شما ماشاالله خیلی بامزه شدی پاهاتو میخوری.جیغ میزنی.خیلی شیطون شدی.با مصیبت جاتو عوض میکنم زیاد میخندی همش دلت میخواد باهات بازی کنیم.همش در حال قل خوردنی تا صافت میکنیم دوباره برمیگردی.وقتی نمیذاریم برگردی چنان جیغی میکشی  که نگوووووو وقتب بهت فرنی میدم هی میخوای با زبون بریزی بیرون وای که عاشقتممممم. نخود چی ماماننننننن همچنان هم دستاتو با لحاف میبندم تا نپره و بتونی بخوابی  یه جغجعه پوو داری که خیلی دوسش داری.تا میبینیش دست و پا میزنی
1 اسفند 1392

چکاب چهار ماهگی

عزیز تر از جانم رفتیم چکاپ و دکتر از قد و وزن شما راضی بود و گفت از این ماه فرنی برات شروع کنم یه قاشق آرد برنج با شیر مامان منم توش یکم نبات میریزم که شیرین شه و بخوری وقدت شده شصت و چهار و نیم  و وزنت شش و چهارصد فدات مادرییییییییی
1 اسفند 1392

واکسن چهار ماهگی

پسر گلم روزی که میخواستیم بریم برای واکسن برف اومده بود هم خوشحال بودم از دیدن برف هم ترس داشتم از لیز خوردن رفتیم دم بهداشت و بابایی دوبل پارک کرد و اومد منو گرفت و  منم شمارو گرفتم.با سلام و صلوات رفتیم بالا.بابایی رفت ماشینو پارک  کنه و برگرده پای شمارو برای واکسن بگیره.آخه من طاقت ندارم تا رفتم تو خانمه گفت بیا واکسنشو بزن.کسی نیست با ترس رفتم و پاتو گرفتم.واکسنو که زد جیغی کشیدی که نگو بعد هم نفست رفت و چند بار فوتت کردم که نفست اومد مامان بمیره برات. بابایی که اومد فهمید واکسنتو زدیم تعجب کرد به لطف استامینوفن نه زیاد تب داشتی نه درد اومدیم خونه هم لا لا کردی الهی مامان فدات شم     &nbs...
1 اسفند 1392
1